هیـــــــــــــــــچ!
گذاشتن آشغال ها سر کوچه مهمترین وظیفه ی من در خانه به شمار میرود٬ البته پس از سوزاندن کتری و صبح به صبح پوشیدن جوراب های پدرم از سر استیصال و حتی به قیمت خندیدن دسته جمعی تعدادی کوته نظر به کفه های تا ساق پا بالا آمده ی من٬ که نمی دانند نباید بابت بزرگ بودن جوراب ها به من بخندند و از رکورد دار بودن من در کتاب گینس در بخش "نظم در عین بی نظمی" آگاه نیستند و نمی دانند وقتی مادرم کمد من را به هم میریزد و به عقیده ی خودش و جمعیت میلیونی از دوستان چاقِ میکاپ کرده اش که با تاپ های رنگی در پشت سرش صف کشیده اند و با حرکات عمودی سر کارهایش را تائید می کنند "مرتب" می کند٬ این زندگی در شرایط سخت را به من تحمیل کرده است٬ البته بعد از مشکل گوارشیِ ارثی و شرم آورِ یبس بودن ممتدم که مجبورم می کند هرشب دو سیلاکس سبز بزرگ را با هم قورت بدهم تا صبح فردا پیدا کردن جوراب تنها مشکلم برای هدر رفتن وقت و تاخیر در زدن کارت باشد.
راستی دقت کرده اید
این صبح های لعنتی هیچوقت دوستداشتنی نبوده اند. حتی رئیسم یکبار هم سعی نکرد در یکی از این صبح های لعنتی برای روحیه دادن به من هم که شده چند دقیقه دیرتر به شرکت برسد. هر روز با هم و یک ساعت دیرتر از تمام کارمندان شرکت کارت میزنیم او اخمالو و من نیشخند زنان.
هفته پیش یکی از همکارانم که به زدن لبخندهای گشاد انتزاعی٬ که بخش اعظم کار ما در شرکت را به خود اختصاص داده است عادت کرده٬ من را به مکانی دعوت کرد که هیجان انگیز به نظر می رسید.
جمعه صبح همه در خواب ناز به سر می بردند که من پاورچین پاورچین جوراب های نشسته و بد بوی پدرم که پی به کار های کثیف من برده بود و جوراب هایش را ظالمانه و از روی عمد نمی شست به پا کرده و چون فرصتی برای سوزاندن کتری نبود، صبحانه نخورده راهی مکانِ مقرر شدم.
بیست نفری چشم به قله ای دوخته بودیم که تا آن بالا دو ساعتی راه بود٬ همه کوه نورد بودند و من یک انسان اشتباهی در آن جمع. همه نگران کم آوردن من بودند و من نگران کثیف شدن پاچه های شلوارم در آن همه گل.
هنوز بیست دقیقه ای از سوت داور و حرکت دسته جمعی ما نگذشته بود که به دو دسته کاملاْ مساوی تقسیم شدیم٬ نوزده نفر آن بالا دوان دوان و من آن پایین قدم زنان. تقریباْ یک ربعی از هم فاصله داشتیم و سوال بیشرمانه ام از نزدیک ترین انسان قابل مشاهده در شعاع یک متری ام مرا از ترس آبرو به دویدن واداشت. هنوز ده دقیقه ای ازین حادثه نگذشته بود که باز به دو دسته ی کاملاْ مساوی تقسیم شدیم٬ نوزده نفر آن پایین و من آن بالا. با تلاشی قابل تقدیر کوه را چهار دست و پا می پیمودم.
بلاخره بعد از یک ساعت کفشهایمان خاک قله را در آغوش کشید و من یک ربعی زودتر از همه مفتخر به لمس این پدیده ی رمانتیک از نزدیک شدم. همه منتظر بودند کاپ طلایی در میان انگشت های من عکس یادگاری بیاندازد٬ اما اثری از من نبود که نبود...بلاخره پرس و جوها و نگرانی های دوستان پرده از رازی برداشت حیثیتی. به محض خروج از مخفیگاهم باز به دو دسته ی همچنان مساوی تقسیم شدیم٬ آن طرف نوزده نفر قهقهه زنان و این طرف من با لپ هایی گل انداخته..سیلاکس های دیشب کار خودش را کرده بود.
باور کنید گاهی یک اسهال ساده می تواند وسیله ای شود برای فتح یک قله!

کوچک که بودم همه افسانها شبیه هم بود، داستان تلخ دخترکی بود که وقتی نابودیش میرفت قصه را تمام کند، شاهزاده ای جان خود را به خطر می انداخت و او را از ماجرا بیرون می کشید. آخر تمام افسانه ها پرنسس ها به من لبخند می زدند. سیندرلا، سفید برفی، زیبای خفته، همه و همه، من را به عنوان پرنسس آینده پذیرفته بودند.
اتفاق عجیبی است این دلبستگی، دل میبندی هر روز چشمانت را باز میکنی و بی مهابا خاطره سازی می کنی. می سازی و می سازی تا در روزهای دل بریدن، بی کار نمانی و وسیله ای برای رنده کردن روانت داشته باشی ..عکس هایت را شخم می زنی، پیرهن بنفش زیبایت که روزگاری زیباترین روزت را رقم زده، می شود نفرت انگیز ترین، چون بوی فاصله می دهد... بوی خاطره شدن، مثل دسته گل زیبایی که برای تولدت هدیه گرفتی و حالا با پژمردگی بهت دهن کجی می کند... مثل رود خوش آبی که در چاله مانده و مرداب شده. می ترسی... از هر روزت میترسی... میترسی فردا جایش بماند، رد دست هایش بر لباس سفید رنگِ آستین بلندت، یا اثر کفشش بر شلوار شش جیب سبزت، روزی که رفته بودید کوه و او سر خورد و کف کفشش بر شلوارت جا انداخت.... همه را می شویی. یک بار، دوبار، صد بار، پاک نمی شود....هنوز هم شکلات طعم دهانش را می دهد. از آن روز که شکلات گاز زده اش را از دستش قاپیدی و خوردی...هنوز هم بوی عطرش که گاهی فرد دیگری زده و بی خیال از کنارت می گذرد خیال تو را می سابد و به شکل گذشته در میاورد، روزی که سخت در بغلش فشرده شده بودی و چند روز متمادی بعد از آن بوی این عطر را حریصانه از لا به لای تار و پود لباست بیرون کشیده و بلعیده بودی. تصور بلعیدن بوی عطرش توسط دیگری آزارت می دهد از اینکه شکلات نیم خورده اش را بخورد زجر میکشی، این یکی حتی کشنده است. با اینکه می دانی دوست جدیدش به شکلات حساسیت دارد و هرگز به آن لب نمی زند...می نشینی، مجبوری...شکسته ای...دست خودت نیست، جای نگاهش بر ماهیچه های قلبت بد جوری قلاب شده، مثل لکه چربی ست بر الیاف پارچه ابریشمی، زیاد که چنگش بزنی و بشویی پاره می شود، اما لکه پاک نمی شود که نمی شود...لع نت تی...با آنها گلاویز می شوی، خاطراتت را می گویم، هر روز مثل یک بچه ریزه میزه ی پررو، هارت و پورت کنان با آنها گلاویز می شوی و هر روز هم کتک خورده بر می گردی....جای کبودی ها درد می کند، روان رنده شده ات را بر میداری و گوشه ای می نشینی .مغزت می گوید" به درک ارزشش را نداشت. تمامش کن" موجود شوخ طبعیست!..دلت جدی نمی گیرد.... مغروری و از خودت خجالت میکشی... گریه نمیکنی... نه... نباید گریه کنی... گلویت تیر میکشد، جای کبودی ها درد میکند، روان رنده شده ات با چسب حرارتی هم درست بشو نیست که نیست...گریه میکنی...بله...اینجا همه خودمانی هستند. دیگر از منطق درونت خجالت نمی کشی...گریه می کنی اما نه برای اینکه این جاده انتهایی نداشت، نه برای هرچه شد و نشد، نه برای" ما" نشدن ضمایر اول و دوم... نه!... برای خاطراتت گریه میکنی. برای روزهایی که کاشته بودی تا شادی درو کنی، اما... مزرعه ات را خالی میابی... بـــی حاصل...و سرمای روزهای هدر رفته تو را خشک میکند...و باز خاطراتت بر دیوارهای زمان می ماسد...می گذرد و می گذرد، یک ماه، یک سال، ده سال....از عقل و دلت میانگین می گیری و"من" می شوی...من دیگر در برخورد با خاطراتم مثل گذشته عمل نمی کنم. وقتی به هم بر می خوریم، محترمانه کلاهمان را برمی داریم، با هم دست میدهم، نگاهی اجمالی به هم می اندازیم وهمراه با لبخندی معنی دار از کنار یکدیگر میگذریم...گاهی برای هم به علامت تاسف حرکات افقی سر انجام می دهیم و" آی ام ساری" را غلیظ و تاثیر گذار بیان می کنیم...گاهی هم عصبی و کلافه برای هم شکلک در میاوریم. بعضی وقت ها یکدیگر را نیشگون می گیریم و به گریه های هم علامت شست نشان می دهیم، زمانی هم می شود که دست در گردن هم انداخته و با یکدیگر می خندیم... چیزی که بدیهی به نظر می رسد این است که هیچ یک قصد نداریم دیگری را فراموش کنیم...
این روزها پرنسس های افسانه های کودکی ام به من دهن کجی می کنند...من تنها پرنسسی بودم که شاهزاده اش آنجا که باید، از قصه بیرونش نکشید..
آدم خوارها موجودات جالبی هستند البته تا وقتی یکی از آنها باشی، اما به عنوان یک طعمه، نه تنها جالب نیستند، بلکه تشنج زا هم هستند، در مواردی حتی فرد را دچار اسهال و استفراغ هم می کنند. نه آدمخوار نشده ام، قرار هم نیست بشوم، البته خدا را چه دیدید اگر قحطی بیاید شاید آدم هم بخورم...مجبورم می فهمید. داستان آدمخوار ها داستان آدمهای دور و بر ماست. مثلاً دایی خود من موجود شگفت انگیزی است که دلت می خواهد ساعت ها با او باشی، از آن آدم هایی که هیچ وقت کلمه خسته کننده در موردشان کاربردی ندارد، اما همسرش یکی دو سال بیشتر تحملش نکرد، نه اینکه دایی من آدم بدی باشد. او حتی آدمخوار هم نیست..موضوع این است که جایگاهی که برای هر کدام از آدمهای دور و برمان قائل می شویم، انتظارات خاص خود را به همراه دارد، مثلاً همین دایی من، امکان ندارد به لباس یقه باز یا کوتاه من حتی اشاره ای کند، او من را همین طور که هستم پذیرفته. اما حس تملک نسبت به همسرش باعث می شود از یقه باز او موضوعی شبیه به یازده سپتامبر بسازد...او همسرش را از اول اینگونه دیده ولی وارد شدن او از ماضیِ دوستی به جایگاه همسری، توقعاتی را به همراه دارد که برای دو طرف داستان قابل تحمل نیست...یا یک مثال دیگر من میگویم مردی هست که چند سال است معتاد شده و حاضر نیست به هیچ وجه آن را کنار بگذارد و این موضوع برای همسرش غیر قابل تحمل شده، آیا او حق ندارد ازین مرد جدا شود؟...نود در صد شما می گویید"خب حق دارد فلک زده چرا در چنین شرایطی حق مسلم با اوست حتی بیشتر از انرژی هسته ای"...اما کافیست صورت مسئله را به این شکل تغییر دهم که این مرد معتاد برادر، دایی یا یکی از اطرافیان نزدیک شما به انتخاب خودتان، که رویش بد جوری تعصب عشقی و احساسی دارید می باشد...آن وقت است که بیشتر ما حق را که به زن نمی دهیم هیچ، حتی او را مقصر و علت اصلی اعتیاد مرد می دانیم !! ...حالا پسری را تصور کنید که پشت تمام دخترکان این شهر را به خاک مالیده و مغرورانه مشغول تعریف کردن حماسه آفرینی هایش در جمع دوستانش است. نود در صد پسر های دور و برش با حسرت خواهند گفت" بابا دمت گرم حاجی" و بعد به ترفندهای پسر خندیده و به او مدال شجاعت و افتخار هم می دهند، اما کافیست یکی ازهمین پسرها بفهمد که یکی از آن دختر های بد بخت خاک مال شده، خواهر اوست..مطمئناً خوشحال که نمی شود هیچ، شاید حتی در یک تصمیم ناگهانی آدمخوار هم بشود .حالا همه اینها که چی؟ هیچی فقط لطفاً وقتی طعنه محکمی می خوری بر نگرد فریاد بزن که "هووو مگه کوری عمله"...چون عمله ی مورد اشاره ممکن است از بدیِ حادثه پدر فرد دیگری چون تو باشد که اصلاً دوست نداری با پدرت چنین رفتاری شود....اصلاً بی خیال بدیِ حادثه. چرا مرد درشت هیکلی که به صورت غیر عمدی به تو برخورد کرده را زیر اخم ابروهایت می کّشی؟ چرا دهنت هر طور که می خواهد می چرخد؟ و چرا با او طوری رفتار نمی کنی که درشرایط مشابه دوست داری با پدرت رفتار شود؟...نه به پیامبری برگزیده نشده ام و نخواهم هم شد. البته می دانید که اگر بشوم هم مجبور بوده ام ولا غیر..آدم های دور و برت را همانطور که هستند بپذیر..و قبل از هر گونه رفتاری خودت را جای آنها یا یکی از نزدیکانشان قرار بده، باور کن مرتکب نصف اعمال کنونی ات نمی شوی. دهانت ظالمانه دیگران را ترور نمی کند.. نه دیگر پسری خواهرش را در گنجه ی خانه مادر بزرگش قایم کرده و پدر ناموس مردم را درمیاورد انگار نه انگار که آن دختر هم پدر و برادری دارد، نه دیگر مادر شوهری عروسش را یکی از دزدان دریایی کارائیپ می داند که پسرش را دزدیده، نه دختری پسری را تیغ میزند و وارد زندگی زنی دیگر می شود و نه کسی از دیوار خانه مردم بالا می رود... نه...اصلاً اینها همه اش حرف مفتی بیش نیست، آدمخوار بودن هم راحت تر است هم جذاب تر. بیایید از فردا که بیدار شدیم فراموشش کنیم همانطور که تا الان کرده ایم، اما بیچاره ما آدمخوارهایی که نمی دانیم دست هر کداممان در دهان دیگریست.

دومین بار که فهمیدم استاد زیست جانوری من با شلغم تفاوت زیادی ندارد روزی بود که آب لبو را به جای خون روی لام ریخته و زیر میکروسکوپ نشانش دادم و او با جدیت تمام، نه تنها تک تک گلبول های قرمز و سفیدش را نشانم داد، بلکه ثابت کرد گروه خونی لبو "o"ی منفی است!
اولین بار زمانی بود که چون زیر بار قطع نخاع کردن یک کبوتر جهت عدم احساس درد در زمان بیرون کشیدن دل و روده اش نرفته بودم، مجبورم کرد قورباغه های پنج گروه آزمایشگاهی ترم پائینی ها را من از سطل در آورده و به آنها دهم .... شوخی نیست، تا این درس را پاس نکرده باشی٬ نمی فهمی دلا شدن در سطلی که تا کمرت ارتفاع دارد و دست انداختن در بین دویست/ سیصد قورباغه چست و چابک، آن هم با احتمال هفتاد و پنج درصدیِ ورود یکی از آن ها به آستینت یعنی چه!
من هم مثل اکثر انسان های با شخصیت دیگر اصلاً از آشنایی با یک دوزیست لزج مانند در یک روز پائیزی، آن هم درست در بین انگشت هایم خوشحال نمی شوم، چه برسد به تجربه آشنایی با پنج تا از آنها. این بود که وقتی چشمانم را بستم و دندانهایم را به هم فشار دادم و خدا خدا کنان یکی از آنها را بیرون کشیدم، به صورت ناگهانی تصمیم گرفتم که به جای به دام انداختن چهار قورباغه دیگر و پذیرفتن آن ریسک هفتاد و پنج در صدیِ کثیف، طی یک نقشه شیطانی این یکی را آزاد کنم آن هم دقیقاً وسط آزمایشگاه.
قورباغه که بعد از چند روز زندانی بودن در سطل درست به اندازه نقش اصلی فیلم پاپیون از آزادیش به وجد آمده بود، شروع به پریدن کرد و این عمل او مصادف شد با حرکت دست جمعی استاد و پسرهای کلاس به روی صندلی ها، من و دختر های دیگر هم مشغول خندیدن شده بودیم که استاد شروع به جمله سازی با کلمه "نمره پایان ترم" کرد و ما تازه فهمیدیم باید به جای خندیدن٬ قورباغه را دستگیر کنیم. این بود که تا پایان وقت کلاس٬ ما بدو٬ قورباغه بدو ... بعد از آن دو ماجرا بود که استاد زیست جانوری من، اسمم را به خوبی در خاطرش سپرد!
و اما سومین بار ... سومین بار روزی بود که من وتمام بچه های کلاس بعد از ورود به آزمایشگاه به صورت نا خودآگاه به موجودی که وسط اتاق روی تخت دراز کشیده بود سلام می کردیم. نه اینکه از آن بترسیم هان نه، انسان های شریفی بودیم که به مرده ها احترام می گذاشتیم!
دور جسد مرد سی و شش هفت ساله ای که آرام چشمانش را بسته بود حلقه زده و تیغ و چاقو به دست منتظر بودیم با سوت داور بازی را شروع کنیم. البته میگویم مرد چون صورت ناهمواری داشت و الا از سند تشخیص جنسیتش اثری نبود که نبود، قبلاً بریده بودندش که ذهن ما نوگلان صحنه علم و شکوفایی خدشه دار نشود. (مدیونید اگر فکر کنید ما ملحفه را بالازده بودیم!)
همانطور که با ولع پیکر مرد را برای تکه تکه کردن می نگریستیم، اتفاق فاجعه باری افتاد. بله دوستان من برق ها رفت! لطفاً ادای آدم های شجاع را در نیاورید، رفتن برق در چنین شرایطی دیگر فاجعه نباشد مصیبت که هست. استاد با گفتن" میروم بگویم برق اضطراری را بزنند" از اتاق خارج شد و ما ماندیم و یک مرد سی و شش/ هفت ساله که از بد حادثه ممکن بود کینه ای هم باشد... اول تصمیم گرفتیم به صورت دسته جمعی صحنه آزمایشگاه را ترک کنیم. فکر خوبی بود. یکی از پسر ها دستگیره را به نیت آزادی فشار داد ... شت ... در قفل بود. بعد از دزدیده شدن پنج شیشه الکل نود و نه درصد از آزمایشگاه، استاد ها موظف شده بودند زمان خارج شدن از اتاق در را قفل کنند و درست در این دقایق اسف بار، شلغم هم وظیفه شناس شده بود. بعد از دقایقی یکی از دخترها با جدیت تمام شروع به ناخن خوردن کرد و این حرکت منجر به تحولی عظیم درعرصه آزمایشگاه شد. دیگر هیچکس آرام و قرار نداشت. همه با هم مشغول نشان دادن ترس با ابتکارات نو آورانه خودشان بودند. دوست مسیحیمان صلیب به دست شده بود و دعا می خواند. یکی از پسرها زبان به اعتراف گشوده بود به جای فعلی الکل های ربوده شده در نقطه ای از شکمش اشاره میکرد. پسر دیگر فرصت به دست آمده را غنیمت شمرده بود و دوست دخترش را تنگ در آغوش کشیده بود که یک وقت خدای نکرده ترس بر او مستولی نشود. من هم در این لحظات نقش آدم های شجاع را بازی می کردم که همیشه در این موقعیت ها یکی از آنها حضور دارد٬ دست هایش را به هم می کوبد که "همگی به من گوش کنید ... ما این موقعیت رو پشت سر میذاریم ... آره ... بابا مرده که ترس نداره الکی شلوغش کردید... شما پسر ها خجالت بکشید". بعد برای ثابت کردن این جمله ها دست مرده را بالا گرفتم و گفتم" آه ببینید"... در همین لحظه برق آمد و کلید در قفل چرخید و استاد وارد شد. چیزی طول نکشید که همه به حالت نرمال در آمده و دوباره گرد جسد حلقه زدند. درهمین حین استاد چهره دانشجوی مورد علاقه اش یعنی این بنده حقیر را ندید. پس از بچه ها پرسید "پس؟...هدی کو؟"... بچه ها به صورت هم زمان به نقطه ی نا معلومی در هوا که برای آخرین بار در چشمان من نگاه کرده بودند خیره شدند ... می رفت ترس و دلهره دوباره اتمسفر اتاق را غبار آلود کند که نگاه یکی از پسرها کنجکاوانه ار تفاع یک متر و هفتاد سانتی متری را تا زمین طی کرد و در همین لحظه بلند گفت..."ای وای اینجاست! ... هه ... غش کرده!"

آی آدم ها:
بچه که بود هر انسان دوپای از گونه آدمی که صورتش برای پرورش ریش و سبیل مساعد تلقی میشد مرد به حساب می آمد، در این دسته بندی کودکانه عفت خانوم زن درشت و سبزه روی رجب آقا خوارو بار فروش محل با صورتی پر مو و مردانه، جایگاهی گنگ و نا معلوم داشت. در آن روزها مدام زیر لب از خود می پرسید " مرد است یا زن؟"
بزرگتر که شد در درس زیست شناسی با قابلیت جدیدی آشنا شد که تفاوت های مرد و زن را برایش بیش از پیش به تصویر می کشید، درست در همان روزها بود که عفت خانوم در دسته های ذهن او جایگاه خود را پیدا کرد، اما حرکت عفت خانوم به صورت دوان دوان به سمت دسته زنها، مصادف شد با بیرون آمدن مرموز مردی از دسته نرها، که دوست پدرش بود و نامرد می خواندندش، آن روز سوالی که مدام زیر لبهایش غلت میزد این بود "آیا مرد است؟"
بعدها فهمید مرد بودن از چیزی که در درس زیست شناسی خوانده پیچیده تر است و چون لیوانیست که آموخته هایش در درس علوم جانوری تنها بخش کوچکی از آن را پر میکرد، در آن روزها نه تنها دوست پدرش جایگاه خود را در دسته بندی های ذهنی اش نیافت بلکه موجودات دو پای از گونه آدمی از نرها و ماده ها به او پیوستند و حادثه تلخی که به وقوع پیوست فهمیدن این حقیقت بود که تعداد مردهای زندگیش به انگشتان یک دست هم نمی رسید و باز هم آهنگ سوالی بود که مدام زیر لبهایش زمزمه میشد "آیا مردی هست؟"
هفت کثیف:
مرد:" فیلم نقاب رو دیدی؟ عاشق خنده های پارسا پیروزفرم توی اون صحنه که معلوم میشه با امین حیایی دستشون تو یک کاسه است. می دونی اینا هستن که استفاده درست از زنها رو بلدن. دمشون گرم. پرچم مردها رو بردن بالا با این فیلم"
زن: "حکم مسعود کیمیایی رو دیدی؟ عاشق سکانس اولم. آنجا که لیلا حاتمی بعد از ورق زدن چند برگ زجر آور از خاطراتش با کلت، فلان مهندس رو می پاشه به در و دیوار!"
مرد به صورت هماهنگی با پرچم مردها شروع به لرزیدن کرده است که زن می گوید" ولی بیشتر از اون سگ کشی بهرام بیضایی رو دوست دارم. درست در سکانس آخر اونجا که زن برای مرد جانش را هم می گذارد و در نهایت می فهمد مرد بازیش داده، دوست داشتش حقه کثیفی بوده برای رسیدن به خواسته هایش و به بدترین نحو به او خیانت کرده و زن با این که اسلحه به دست رو به روی مرد ایستاده، ترجیح میدهد گلوله کلتش را با خون او کثیف نکند، آن را جلویش پرت میکند و برایش آرزوی موفقیت میکند! بعضی آدمها لیاقت انتقام را هم ندارند."
مرد لبخند میزند. خیالش راحت شده است. دیگر نمی لرزد، از همان سگ هایست که لیاقت انتقام را هم ندارند.
سرگیجه:
روی زمین افتاده بودم و چشمانم به خورشید خیره مانده بود.. یادم نمی آید... شاید روی بالکن خانه ام باشم در یکی از طبقات بالای برجی که فرهنگ آدم هایش باعث نمی شود به محض دراز کشیدن در بالکن سایه شورتی روی چشمانت بیافتد!
شاید هم کمی آنطرف تر در روستایی دور افتاده باشم. در مزرعه ای که جان من است و مال دیگری. خستگی و گرمای شدید امانم را بریده و مرا نقش زمین کرده باشد.
ممکن هم است درست روی ریل قطاری باشم که هو هو کشان گردنم را نشانه رفته، تا به طور کلاسیکی مرا به چند قسمت نه چندان مساوی تقسیم کند و سپس هوهو کشان برای اعضای متلاشی شده ام دست تکان بدهد و دور شود و در دورها دود شود.
تاوان:
تمام رفتارهای درمانگر در این دنیا مانند تمام داروهای مثبت اما دارای عوارض تاوان دارد، محبت مردانگی،"چیز" ، دوستی و بیشتر از همه عشق که تو را قادر میسازد، روحت را، جسمت را، دارایت را و در حالات نامتعارف و احمقانه زندگیت را دو دستی به حراج نه، که به تاراج دهی.
نمی دانم تا حالا حالتی را تجربه کرده اید که نمی دانید، دم خروس را باور کنید یا قسم حضرت عباس!! در این شرایط با باور هر کدام از دو موضوع حالات مختلفی را تجربه می کنید گاهی متنفرید، گاهی عاشق و هیچ چیز بدتر از معلق بودن و رفت و آمد بین دو نقطه دور ازهم نیست وقانون عشق این است که اگر گوشتش را به سیخ کشیدی و خوردی مرد باشی و استخوانش را چال کنی. سوپ استخوان را فقط سگ ها دوست دارند.
و تاوان یعنی، مردی نیافتم. کلتی نداشتم. صدای سوت قطاری هوهو کشان از دور می آید....

من هم مثل میلیونها زن دیگر در پیدا کردن آدرس شاهکاری بی مثالم و تمام خیابان ها را با دکه ها٬ بانک ها و سوپر مارکت ها علامت گذاری کرده ام و من هم مثل میلیونها زن دیگر اگر یکی از این دکه ها را جمع کنند جای بانک را عوض کنند یا سوپر مارکت را به هر دلیلی به مزون لباس عروس تغییر دهند گم خواهم شد! اما من هوش سر شاری دارم که میلیون ها زن دیگر از آن بهره ای نبرده اند این را زمانی فهمیدم که برای پیدا کردن برجی در خیابان فرشته از ماشین پیاده شدم تا در آسمان برج بلند و معروف یاد شده را پیدا و سپس به سمتش روانه شوم تا اینجا بد نبود بد زمانی معنا پیدا کرد که به جای یک برج هفت هشت برج سر به فلک کشیده به صورت هم زمان در آسمان برایم دست تکان می دادند. گزینه آخر پرسیدن آدرس از یک مرد بود بله یک مرد.
برج را پیدا کرده ام. نگاه اجمالی به آن مصادف می شود با افتادن کلاهم بر کف خیابان پس از آن صرف نظر میکنم و وارد میشوم به نگهبان میگویم مهمان هستم و همراه مردی که برای فشار دادن دکمه آسانسور تعبیه شده است به سمت آن روانه میشوم. مرد دکمه یک و سپس سه را فشار میدهد. آسانسور های این برج ها لعنتی ها بدجوری با هوشند آسانسور پایین می آید تا مرا قورت داده و به مقصد برساند. پنج ثانیه بعد در طبقه ۱۳ آسانسور مرا به بیرون تف میکند و من با کفش های پاشنه تق تقیم به سمت دری میروم که صدای ساز دی جی همراه با چاشنی همهمه از لای دیوارهایش بیرون میریزد به محض ورود مردی که چشمانش فریاد می زند کره ای است چیزی می گوید که اگر فحش نباشد به احتمال نود درصد خوش آمد گویی است. خدا را شکر بعد از یک ترم کلاس زبان رفتن و تمرین های بی شائبه لغت "تنکیو" را یاد گرفته ام. سالن بسیار شلوغ است و صدا به صدا نمی رسد. بیشتر مهمانان را کره ای ها و انگلیسی ها تشکیل داده اند. ندیدن حتی یک ایرانی این شبهه را ایجاد می کند که من اشتباهی شده ام، اما صدای دی جی روزنه امیدی است که راه را درست آمده ام از سالن رد میشوم و به هال کوچکی می رسم که میز بزرگی با انواع نوشیدنی روی آن نگاهت را چنگ می زند، چند مرد از ملیت های گوناگون مسئول سرو نوشیدنی هستند٬ پنجره ها آنقدر زیادند که انگار دیواری نیست، اولین فکری که با دیدن این ارتفاع به ذهنم می رسد خودکشی است! نگویید شما بودید به پرواز فکر می کردید که اگر هم وطن باشیم خنده ام می گیرد. از بین جمعیت صدایی آشنا سرم را نا خود آگاه می چرخاند! چطوری دختر اومدی بلاخره؟
لباس های اضافی ام را گرفته اند و به سمت سالن راهنمایی ام میکنند. میز بزرگی از انواع خوراکی های سرد در گوشه ای از سالن چشمک می زند. علاوه بر آن چندین پیشخدمت درون سینی هایی که گوشه ای از آن شمع گذاشته اند تا در سالن نیمه تاریک خوراکی موجود در سینی ها خودشان را معرفی کنند دائم خوراکی های گرم کوچک تعارف می کنند. من هم مثل میلیون ها زن دیگر از اینکه به محض ورود نگاه های زیادی را به شانه میکشم لذت برده و پر غرور به سمت میز نوشیدنی ها میروم. کافیست یکبار بگویی چه می خواهی تا مسئول سرو نوشیدنی تا آخر مهمانی آن را به دستت بدهد. مردی خوش اندام با موهای جو گندمی کنار دوست دختر شرقی و مشکیش به من لبخند میزند نگاهم را از صورتش می دزدم.
نود درصد مهمان ها در وسط سالن و هر کس باتوجه به ملیت خود حرکات موزون انجام می دهند. مرد جو گندمی به بهانه کشیدن سیگار از دوست دخترش جدا شده و از من برای استفاده مشترک از زیر سیگاری اجازه می خواهد. دومین کلمه ای که هنوز از کلاس زبان به یاد دارم و اینجا کاربرد پیدا میکند این است"شت!"
چیزی نمی گذرد که مرد همانطور که با انگشت سبابه به دوست دخترش اشاره میکند برای اینکه صدایش را بشنوم در گوشم فریاد می زند "اونو میبینی اونجا؟" با سر تایید میکنم که هنوز هم قادرم موجودات یک متر و هفتاد سانتی را ببینم. دوباره در گوشم فریاد میزند "چهار ساله با همیم..خیلی بامعرفته... خیلی ماهه خیلی دوسش دارم.. اما دیگه نمی تونم باهاش باشم!" من هم مثل میلیون ها زن دیگر بو برده ام که این حرف یعنی دلش می خواهد با من باشد، چه غلطا! میپرسم "چرا؟" می گوید "همینطوری دیگه با هیچ کس نمی خوام باشم. می خوام تنها باشم!" همراه با لبخندی تمسخر آمیز در گوشش فریاد میزنم "اگه با معرفته بچسب بهش که این روزا معرفت گیر نمیاد." بلند می شوم٬ لبخند میزند٬ زیر سیگاری را به سمتش هول می دهم و با چند قدم فاصله پشت به مرد می ایستم و دختر را تماشا میکنم٬ احمق بیچاره حتماً خیلی در حق این نمک نشناس مهربانی کرده که مرد خود زبان به اعتراف گشوده. دختر از رقص خسته شده با لبخندی توام با عشق بر می گردد و به سمت مرد می آید در بین راه دستش را میگیرم و به وسط سالن میبرم و شروع به رقصیدن میکنم، در عمل انجام شده قرار گرفته با شعور به نظر می رسد، می داند تنها گذاشتن من تا آخر آهنگ بی ادبیست. اگر به من باشد تا آخر مهمانی با او می رقصم دختر خوبی به نظر میرسد. مرد را ازپشت دود مقابلش میبینم که همچنان مثل یک سوسک لبخند می زند.
آخر شب است. دوستم دوباره کنارم قرار میگیرد٬ "تو چرا چسبیدی به این دختره؟"
"چون دلم براش می سوزه٬ پسره ی بی شرف می خواد ولش کنه٬ اونم بی دلیل! تازه خودش اعتراف میکنه دختره از همه لحاظ خوبه....چقدر این مردا کثافتن"..
"مگه بهت چی گفته؟"..
"هیچی میگفت این دختره خیلی با معرفته اما من دیگه نمی خوام باهاش باشم و با هیشکی نمی خوام باشم و ازین حرفا فکر کنم داشت رو مخ من سرمایه گذاری میکرد...منم خوب جوابشو دادم گفتم اگه با معرفته بچسب بهش که دیگه گیر نمیاد"...
"وااای اگه میدونستی این کارو نمی کردی!"
"چیو؟ معلومه که همین کارو میکردم دختر بیچاره. مگ...
"ببین دیوونه این یارو زن و بچه داره!"
"چی؟"
"یعنی این دختره با آگاهی کامل از شرایط این آقا٬ اومده تو زندگی یه نفر دیگه....اون مرد داشته بر می گشته به خانوادش... داشته واسه تو اعتراف میکرده"....
دهانم باز مانده....گاهی جای قهرمان های خوب و بد به همین راحتی عوض می شود..
اول مهر بود و اولین روزهای مدرسه اون هم در اولین سال تحصیلی زندگی ام.
از همان روز اول توجه ام را به خودش جلب کرد. یک مقنعه سفید تور دوزی سرش بود که من را یاد دستمال های تور دوزی مادر بزرگ ام می انداخت که جزو میراث فرهنگی خانواده ما محسوب می شد و کسی حق نزدیک شدن به آنها را نداشت. مانتو و شلوارش هم با مال بقیه فرق داشت و نمونه اش در هیچ مغازه ای پیدا نمی شد٬ هر روز هم یک ساندویچ که خیلی باسلیقه تو فویل آلومینیومی پیچیده می شد و در نایلون پلاستیکی قرار می گرفت توی کیفش بود و کافی بود در کیفش را باز کند تا بوی کتلت یا کوکوی مامان پزش ازشدت حسودی خفه ات کند.
چند روزی بود طی یک نقشه حساب شده و دقیق٬ شده بودم بغل دستی اش تا در یک فرصت مناسب از او بخواهم نصف ساندویچ اش را با من قسمت کند باید میدیدم مادرش توانایی شرکت در مسابقات بین المللی پخت و پز را دارد یا نه!
از همان روز اول یک خط کش درآورد و با محاسبات ریاضی پیچیده ای٬ طوری میز را به دو قسمت مساوی تقسیم کرد که فیثاغورث عمراْ این همه نبوغ و استعداد را به خواب هم نمی دید٬ یکی دو روزی بود که در راستای نقشه ام زنگ های تفریح با هم به حیاط می رفتیم و او با یک حرکت هوشمندانه و سریع بدون در نظر گرفتن هرگونه آداب اجتماعی و زدن تعارف٬ طی یک دقیقه ساندویچ اش را می بلعید و از آن همه شکوه و جمال فقط یه فویل آلومینیومی مچاله باقی می ماند و نقشه های بر آب رفته من.
بالاخره یک روز که از بی ملاحظگی اش به تنگ آمده بودم٬ دلم را زدم به دریا و گفتم "میشه یه ذره از ساندویچت به من بدی؟" همان طور که لقمه ای را دو لپی می جوید گفت:"نه ببخشید مامانم گفته تغذیم رو با کسی قسمت نکنم"آن روز به جای ساندویچ حسابی حرص خوردم یک جورهایی آن ساندویچ برایم شده بود یک آرزوی محال دست نیافتنی٬ که باید سعی می کردم فراموشش کنم٬ روزها همینطور به سختی می گذشت که یک روز کنارم نشست و طی یک حرکت ناگهانی در مقابل چشمان ناباور من٬ دو ساندویچ از کیفش بیرون کشید و گفت:"بیا یکیش رو برای تو آوردم" اشک شوق در چشمانم حلقه زد٬انگار دنیا را بهم داده بودند٬ بعد از یک جیغ کوتاه جهت به تصویر کشیدن شدت خوشحالی ام و مقدار زیادی جهش های عمودی٬ دست اش را گرفتم و دوان دوان به حیاط رفتیم که ساندویچ هایمان را بخوریم. با عجله ساندویچ ام را از لباس نقره ایش بیرون کشیدم و با اشتیاق هر چه تمام تر چشمهایم را بستم و یک گاز محکم بر پیکرش زدم و به آهستگی جویدم٬ تا بتوانم خوب آرزوی محالم را مزه مزه کنم. ناگهان مثل برق گرفته ها از جایم پریدم٬ چشمهایم دو سایزی از اندازه واقعی اش گشاد تر شد و دهنم از حرکت ایستاد و سرم به سمت صورتش که از شدت خنده قرمز شده بود چرخید٬همانطور که می خندید گفت:" با مزه ست نه؟این شوخی رو از بابام یاد گرفتم !"
تصویر آهسته شده بود٬ مثل هیولاها می خندید و من به این فکر می کردم که اگر گوش هایش نبودند دهان گشادش چند دور٬ پیرامون سرش می چرخید؟ نمی دانم چه طور تا دست شویی دویدم و آرزوی جویده شده ام را بیرون ریختم و نمی دانم آن سه قاشق فلفل تاچند روز دهنم را سوزاند٬ اما ياد گرفتم گاهی ساندویچ نخوردن، بهتر از خوردن و برگردوندنشه! گاهي وقت ها ساندويچ نخوردن٬ بهتر از خوردن و برگرداندنش است.
*این دومین پستی است که در وبلاگم گذاشته بودم. دلیل تکرار آن این است که بعد از پانزده سال دوباره همکلاسی مذکور را دیدم.
نو عروس انگشت نمای آینده ام سیاه پوشیده٬ در میان چراغانیِ روزهای وسوسه انگیزِ گذشته٬ دنیای فانی ام را چاره ای کن٬ ای شادیت همیشه باقی!

از آن آشنایی های عجیبی بود که برای هر کس یک بار ممکن است اتفاق بیافتد!
درون مبل راحتیِ بزرگی لم داده و مشغول گاز زدن گلابی بودم که افتخار آشنایی اش نصیبم شد٬ قطعه ی پروتئینیی کوچکی بود که با دست و پا زدن هایش اعلام میکرد "میتونی کرم صدام کنی" بدون شک آشنایی با یک کرم خیلی هم بد به نظر نمی رسد٬ البته به شرط این که توسط دندانهایت به دو قسمت مساوی تقسیم نشده باشد٬ در حالی که نیم تنه بالائی اش را با اکراه و توسط انگشتهایم بیرون می کشیدم و سعی میکردم پدیده استفراغ را وارد این دعوای کوچک خانوادگی نکنم٬ در دل آرزو میکردم قطعه دوم هم هنوز در دهانم باشد.
لعنتی! نبود. بدون شک قطعه دوم درون معده ام در حال زدن کرال پشت بود! دهانم را شستم و سعی کردم فراموشش کنم٬ امکان پذیر نبود٬ مهرش بد جوری در دلم خانه کرده بود. یک بار دیگر دهانم را شستم و این یکبار دیگر ها٬ بارها تکرار شد و حالا بعد از گذشت چندین سال از آن اتفاق باور نکردنی٬ من هنوز هم نیم تنه ی کرمی را درست در بین دندانهایم حس میکنم! دیگر اذیتم نمی کند٬ چندشم نمی شود٬ دهانم را نمی شویم٬ من وجود او را به عنوان عضو کوچکی از دهانم پذیرفته ام!
"کرم" در این داستان فاقد هرگونه شخصیت حقیقی و حقوقی می باشد٬ تنها نماد خاطراتی است که خوب یا بد آزارمان می دهند!

بلاخره بعد از پر کردن صدها فرم و استخدام نشدن در سازمان های مختلف به علت مشکل کوچکی که مدیران محترم آنجا، نامش را نداشتن معرف و ما بهش عدم داشتن پارتی میگوئیم، خودم را به زور جهت کار آموزی اجباری دانشگاه درون یکی از این موسسات چپاندم!
روز اول کار آموزی آفتاب نزده، با صدای خواب آلود خروسی که نه٬ با دستان توانمند پدری مهربان و زحمت کش از تخت نازنینم جدا شده و در حالی که کشان کشان و با چشمان بسته به طرف درب دستشوئی راهنمایی میشدم با دیدن هوای تاریک خانه، چانه ام لرزید که... نه! این حق من نبود.
بلاخره بعد از نرمش صبحگاهی و صرف صبحانه که نه، خواب آلود و با جوراب های لنگه به لنگه که مادرم معتقد بود در کفش است و کسی متوجه آنها نخواهد شد راهی سازمانی شدم که افتخار همکاری با اینجانب را پیدا کرده بود! هنوز درست و حسابی وارد اتوبان نشده بودم که کمی جلوتر راننده ماشینی ناگهان هوس کرد پدال ترمزش را امتحان کند و ماشین پشت سرش با اشتیاق هر چه تمام تر با سر در او شیرجه رفت و من که چند متری از ماشین با اشتیاق جلویی فاصله داشتم با حوصله پدال ترمز را فشردم و نیم متر مانده به ماشین جلویی متوقف شدم. خوشحال از عکس العمل به موقع و عدم تصادف٬ مشغول بیرون دادن نفسم همراه با کلمه آخیش بودم که چشمانم به صورت دایره های سر یک تفنگ دو لول به آینه دوخته شد که نشان میداد ماشینی مشتاق تر از ماشین جلویی با 600 کیلومتر سرعت به سمت من می آید و قصد شوخی ناموسی با ماشینم را دارد، خلاصه قبل از هرگونه حرکتی از جانب من چشمانم مانند گلوله های دو لول به طرف شیشه جلو شلیک شد ظرف سه ثانیه خودم را در ماتحت ماشین جلویی یافتم، بعد از جمع کردن چشمانم از روی شیشه و قرار دادن آنها در جای خود از ماشین پیاده شدم و همانطور که به ماشین بسیار متجدد و دو در شده ام می نگریستم، چانه ام لرزید که... نه! این حق من نبود.
روز اول کارآموزی ام مابین رفت و آمد های کوتاه و تکنیکی میان اتاق های پر ازدحام بیمه تلف شد!
روز دوم به علت عدم وجود وسیله نقلیه شخصی، نیم ساعت زودتر از روز قبل پای چپم را در دستان پدرم یافتم که مرا روی زمین به طرف دستشوئی میکشید، نگذاشتم چانه ام بلرزد باید به زندگی در شرایط سخت عادت میکردم، نلرزیدن چانه ام مصادف شد با سرازیر شدن اشک از چشمانم که... نه! این حق من نبود.
بهترین راه برای رسیدن به محل کار جدیدم استفاده از سرویس کارکنان بود و زمان زیادی طول نکشید که خودم را در میان کارمندان فرسوده ای یافتم که سالها این راه را رفته و آمده بودند، انسانهای شریف و مهربانی که اجازه میدادند مسیر رفت و آمد را همراه با آنها روی صندلی های سرویس چرت بزنم!
امروز کارم ساختن رنگ های آزمایشگاهی بود و مسئول آزمایشگاه به شدت تاکید کرد که جایی را رنگی نکنم این اصلاً اشکالی نداشت چرا که این تاکیدها به دلیل عدم شناخت او از من بود و او نمی دانست من در کارهای آزمایشگاهی خبره ام!
رنگها ساخته شد و شیشه ها پر شدن، در حال حمل شیشه های رنگ به سمت قفسه های مخصوصشان بودم که عطسه ای نا به هنگام شیشه ای را به زمین زد و قطرات رنگ پاشیده شده بر در و دیوار و روپوش آزمایشگاهی یکبار دیگر چانه ام را لرزاند، گفتن جمله این حق من نبود کمکی به تمیز شدن آزمایشگاه نمیکرد. در چشمانم تصویر پارچه ای درست در گوشه آزمایشگاه زوم شد، پارچه را نمناک روی قطرات رنگ کشیدم، حالا به جای چند قطره رنگ قرمز، صورتی ملایمی داشتم که در تمام آزمایشگاه پخش شده بود، داشتم فکر میکردم از اینجا که پرتم کردند بیرون باید برای کار آموزی کجا برم؟ که شیشه استن چون آرزویی بر آورده شده شادی را در چشمانم ریخت، بلاخره پس از یک ساعت زحمت بی شائبه و مصرف هفت لیتر استن، آزمایشگاه تمیز شد و حالا تنها موجودات صورتی آزمایشگاه یک طی و یک روپوش بودند٬ زیاد هم بد به نظر نمیرسید! روپوش را در کیفم پنهان کردم تا شاید در خانه محلول زندگی بخشی به نام وایتکس معجزه کند، طی را هم پشت یکی از کمد ها پنهان کردم، بدون شک هیچکس از جنایت پیش آمده با خبر نمی شد، از آزمایشگاه خارج شدم و برای تحویل کلید به مسئول آزمایشگاه به اتاقش رفتم، کلید را تحویل داده و خدا حافظی کردم و هنوز از اتاق خارج نشده بودم که صدایم کرد، کنجکاوانه نگاهش کردم"اون روپوشی که تو کیفتونه با وایتکس پاک نمیشه" خدای من حتماً آستین روپوش از کیفم بیرون زده، ولی.. نه! هنوز بهت زده مشغول بررسی کیفم بودم که مانیتور رو به رویش را چرخاند" ببخشید باید اینو زودتر میگفتم، آزمایشگاه ها مجهز به دوربین مدار بسته اند"
یکبار دیگر چانه ام لرزید، نه! بدون شک این حق من...